وصال غريب!
 
دلنوشته های یک پزشک
شرحی بر خاطرات گذشته
یک شنبه 27 آذر 1390برچسب:, :: 3:4 ::  نويسنده : دکتر محسن امیرآبادی       
 
در خلال دوران تدريسم توي مجتمع آموزشي ايران (ضمن گذروندن دوره طب عمومي در دانشگاه تهران بعنوان شغلي در كنار تحصيل براي تامين مخارج اون)، كه چند سالي بعنوان مربي كامپيوتر اونجا مشغول بكار بودم، يكي از شاگرداي نسبتاً ميانسال من بنام هايده ... كه خيلي هم شوخ و دوست داشتني بود يه روز بعد از پايان دوره آموزشيش با دسته گلي به بهانه تشكر از زحماتي كه بعنوان معلم براش كشيده بودم به ديدن من اومد. موقع رفتن خيلي اصرار به برقراري رابطه خانوادگي با من داشت. خانواده من تهران نبودن و اون موقع تنها بودم اما اون خيلي زود تونست منو به خانوادش معرفي كنه. شوهرش كه مهندس نيروي هوايي بود و صاحب يك كارخونه يخچال سازي رابطه خوب و دوستانه اي با من داشت البته يك رابطه كه به نظرم غروري خاص پشت اون پنهان بود. اين آقاي مهندس تحصيلاتش رو در انگلستان به پايان رسونده بود و از اين بابت غرور خاصي گاهي بهش دست مي­داد. اين خانواده دو دختر داشتن بنام هليا و كيميا. اين دختر خانما شاگرداي درسخوني هم بودن و همواره سعي داشتن از فرصتهاي ايجاد شده در خلال برخورد  با من براي آشنايي با  شيوه هاي موفقيت بيشتر در تحصيل بهره ببرن! صحبتهاي اين دو نفر با من بيشتر حول و حوش همين موضوعات  بود. اونا نزديك امتحان كنكور بودن. خصوصا هليا كه اون اواخر آشنايي، مشغول آماده شدن براي امتحان كنكور سراسري بود. آشنايي من با اين خانواده دو سه سالي طول كشيد. ما تقريباً بيشتر آخر هفته­ها رو با هم بوديم. اونا شهرك اكباتان زندگي مي­كردن و به همين خاطر هم سرگرمي عمده ما دوچرخه سواري توي پارك چيتگر نزديك استاديوم آزادي بود كه تقريباً به خونه اونها نزديك بود. گاهي هم آخر هفته ها  كوه مي­رفتيم.
يه روز مهندس به من تلفن زد و گفت كه قصد داره بياد و با من شطرنج بازي كنه. بقول خودش مي خواست روي منو كم كنه. لذا بي مقدمه به ديدن من اومد. تابستون بود و من اون موقع توي خوابگاه اميرآباد انتهاي خيابان كارگر شمالي ساكن بودم. به اسم رو كم كني و شطرنج بازي كردن با من ملاقات كرد اما در خلال بازي حرفايي زد كه تا اون موقع نمونه اونها رو هيچ جا نشنيده بودم.
نزديك ظهر رفتم آشپزخانه كه نهار درست كنم. با عصبانيت از من خواست كه غذا درست كردن رو كنار بذارم گفت كه غذاي من رو نمي­خوره!! و بعد از اينكه مدت زيادي راجع به برتري خودش و اينكه الان در جائي بهتر از اونجا مهمونه و ... (فكر بخاطر اينكه مكرر بازي رو باخته بود قاطي كرده بود!) گفت كه ديگه وقتي براي شناخت بيشتر نداره و بي مقدمه به من گفت كه توي اين مدت بعنوان داماد ايندش به اندازه كافي روي من شناخت پيدا كرده و با اين وصلت موافقه!. من يادم نمي­اومد كه تا اون روز راجع به اين جور مسائل صحبتي با اونا كرده باشم اما اون طوري صحبت مي كرد كه انگار من مكرراً از دخترش خواستگاري كردم و قراره جواب نهايي رو به يه عاشق سينه چاك دربدر بده. صراحتاً از من خواست كه عليرغم موافقتش با از ازدواج ما دو نفر از اون موقع به بعد تا موقع ورود دخترش به دانشگاه  رابطه ها به طور كامل قطع بشه. بعد از مدت اگه دخترش هنوز تمايل به ادامه اين آشنايي داشت خبرم مي­كنه تا برم خواستگاري! تا اون موقع هم ديگه من حق نداشتم دخترشو ببينم و حتي تلفني احوالشو بپرسم و خصوصاً اينكه ازدواج كنم. گرچه من تا اون موقع علاقه عاطفي چنداني به هليا پيدا نكرده بودم اما برام سخت بود  دختري رو كه قراره باهاش ازدواج كنم بشناسم و حداقل تا يك سال ديگه دندون رو جگر بذارم و نبينمش و حتي احوالشو نپرسم! تا اون موقع فكر مي­كردم وجود من در زندگي هليا باعث شور و شوق و نشاط درس خوندن مي­شه خلاصه اين رفتار آميخته به غرور اين مرد كه شايد يه جور پدري كردن در حق دخترش بود، برام خيلي جالب به نظر نيومد. يكي دو ساعت بعد از رفتنش اين شعر رو كه در اون از خودم و مرامم به ذم خودم دفاع كرده بودم براش نوشتم. تحويل كتابي رو كه  اين شعرو در حالشيه اون نوشته بودم پايان دوران آشنايي ما نبود اما شروعي بود براي گسستن تدريجي ما از هم كه حدود يه سالي طول كشيد. من از اون موقع نتونستم هيچوقت اين مرد سنگدل رو آنچنان كه بايد دوست داشته باشم!! اينم شعري كه از روي احساسات گفته شده!!
از جور دشمن ارچه به قصه فقط ما شنيده ايم                            ليكن ز جور دوستان همه شب ما كشيده­ايم!
ما با تو همنشين و با تو نباشيم اين عجب!                                 وصلي كه تا شده ما زان رميده­ايم      
در دفتر دل ما نام چون تو بس  ثبت است                                 و ان هر چه محنتي كه ز يك يك كشيده­ايم
در غربتي عجب خود! و ما رو بهانه كني!                                نقشي كه از تو و از چون تو ديده­ايم
گر ما و من به غريبي كنيم خوي                                            صد البته به كه زمنت رهيده­ايم
جرم است مرغ دل كه به هر شاخ مي­پري                                من با تو كم ز حريفان كشيده­ايم؟
خود را ز سنخ من و ما برون بري                                         غير از تو فيل زاده دگر نيز ديده­ايم
آنكس كه حرمت ياران به جاه دارد و بس                                  ما را صد آفرين كه از او هم بريده­ايم
نقلم حديث عاشق و معشوق مي­كنند!                                        حال آنكه خود روايت مجنون سروده­ايم
گر مقدمت به ديده نهاديم رسم ماست                                       تا معرف بده ما نيز بوده ايم
ما را براه دوست چه حاجت به رهنماست                                 عمريست جان من كه به وصلش رسيده­ايم
صحب به ما ز نصيحت مگوي باز                                         كين كنه داستان به مكرر شنيده­ايم
آنشب كلام ما ز سر لطف بود و مهر                                      امشب به پاي شمع به آخر رسيده­ايم
                "12/4/1374 – جواب به مهندس ج..."
 
 
 

 



نظرات شما عزیزان:

هانیه
ساعت22:39---24 بهمن 1391
سلام .وبتون قشنگه خیلی هم طراحیش هم متنش این یعنی شما یه دکتر خشک و بی احساس نیستین و دنیای دیگری هم دارین که خیلی زیباست به نظر من البته !!اما اینکه با شعر عاشقانه دادین برای فردی که نوشتین حس عاشقانه ای نداشتین تناقضه و اینکه شما با وجود گذروندن روزها گذشتین از طرف در صورتی که شخصیتا برای علایق و آینده تلاش میکنین و پشتکار دارین یعنی بودن با این خانوم لزوما عشق و ثباتی نداشته نوعی ببخشید گول زدن خودتون بوده به لطف آقایونی که در زندگیم بودن شناختی دارم که رفتارها رو بفهمم تا حدی که چه کسی تا چه حدی و چرا زنیو میخواد!!!!
برو ای ناصح و بر درد کشان خرده مگیر
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم


cyrus
ساعت12:37---24 تير 1391
همکار محترم

اولا وقتی وارد وبلاگت شدم بیشتر به نظرم قالب وبلاگت شبیه دفترچه های خاطرات عاشقانه دختر بچگان 16 - 17 ساله بود تا وبلاگ یک پزشک که هیچ ...وبلاگ یک اقا ! مخصوصا با آن قطرات اشکی که مدام در حال فرو ریختن بوده و تقریبا خواندن مطالب را مصیبتی میکنند هرچند با نخواندن انها نیز چیز زیادی را از دست نمیدهیم.

دوما فکر کنم رابطه شما دکتر عزیز نیز با خانواده مهندس نیز فقط از سر ایجاد تشویق وبخشیدن تجربیات هیجان انگیز به دختران دم بخت مهندس نبوده شما هم بدت نمیامده چشمی بچرانید و دلی قرض و قلوه ای بگیرید

ولی تا حدی که فقط خوش باشی و کیفی ببری از یک لا قبای دانشجویی در شهری غریب.

یا حق


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







 
درباره وبلاگ

خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دلنوشته های یک پزشک و آدرس birjanddr.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 104
بازدید هفته : 134
بازدید ماه : 134
بازدید کل : 27986
تعداد مطالب : 9
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1